Quantcast
Channel: شهربَراز
Viewing all 80 articles
Browse latest View live

اختلال خودزشت انگاری

$
0
0
دوشنبه ١٧/فروردین/١٣٩۴ - ۶/اپریل/٢٠١۵

یکی از ایرادهایی که به برابرهای پیشنهادی فرهنگستان در زمینه‌ی واژه‌سازی علمی و فنی می‌توان گرفت، نداشتن دقت و رعایت نکردن سایه‌ها و اختلاف‌های معنایی باریک واژگان فنی است. یکی از دلیل‌های پیش آمدن این اشتباه هم این ذهنیت و اندیشه‌ی نادرست است که واژگان فنی باید «آشنا» باشند.

امروز به یکی از این برابرهای غلط برخوردم. در زمینه‌ی روان‌شناسی در زبان انگلیسی تَرم (اصطلاح) Body Dysmorphic Disorder برای توصیف اختلال یا بی‌نظمی روانی‌ای به کار می‌رود که شخص می‌پندارد تن یا بدنش شکل یا ریخت مناسبی ندارد. برابر پیشنهادی من برای آن «اختلال دُژریختی تن» است. در حالی که فرهنگستان برای آن «اختلال خودزشت انگاری» را ساخته است که بسیار نادقیق است.


- نخست آن که این اختلال بیشتر «پندار» است نه «انگار». زیرا توهّم است و توهّم در زبان پارسی «پندار» است نه «انگار». (در اینجا اشاره‌ای هم بکنم به شکل غلط سه شعار دین زرتشتی که عبارت اند از: گفتار نیک، کردار نیک، و اندیشه‌ی نیک اما به اشتباه و برای هموزنی با گفتار و کردار، آن را «پندار» نیک می‌گویند!)

- دوم آن که «زشت» بیشتر برای توصیف چهره به کار می‌رود. مهم‌تر آن که در تَرم انگلیسی سخنی از «زشتی» و «زیبایی» نیست بلکه سخن بر سر «ریخت» (morph) است. شخص می‌تواند چهره‌ی زیبایی داشته باشد اما ریخت و اندامش ناهموار باشد.

معماری و معماران سبزوار

$
0
0
پنج‌شنبه ٢٠/فروردین/١٣٩۴ - ٩/اپریل/٢٠١۵

یکی از نکته‌های مهم در معماری سنتی و ملی ما رعایت «اقلیم» است، یعنی آنچه امروزه بسیار نادیده گرفته می‌شود و معماران در هر شهری صرف نظر از موقعیت و اقلیم سعی می‌کنند خانه‌ها و بناهایی یکسان بسازند.

در این زمینه، یکی از کارهای بایسته ثبت و بررسی معمارهای بازمانده از گذشته و معماری سنتی و آشنایی با سبک‌های و شگردهای ساخت و طراحی بناها در جغرافیا و اقلیم‌های گوناگون است. کتابی که امروز معرفی می‌کنم تلاشی در همین زمینه است:



نام کتاب: معماری و معماران سبزوار
نویسنده: حمید معماری
ناشر: انتشارات فیروزی، سبزوار
سال: پاییز ١٣٩٢ خ/ ٢٠١٣ م.
صفحه: ٢٧٠

کتاب در هفت فصل نگاشته شده است که فهرست آنها چنین است:
فصل یکم: شناخت تاریخی سبزوار
فصل دوم: معماری ایرانی
فصل سوم: معماران
فصل چهارم: معماری سبزوار (معماری خانه‌های سبزوار)
فصل پنجم: قسمت‌های مختلف خانه‌های سنتی
فصل ششم: مصالح ساختمانی در معماری سنتی
فصل هفتم: گونه‌های مختلف آجرچینی در بناهای سنتی
ضمائم

نویسنده در مقدمه چنین می‌نویسد:
هر جا سخن از معماری سنتی می‌شود یا کتابی و جزوه‌ای نوشته، فیلمی تهیه و ساخته، از آثار معماری و بناهای سنتی و اصیل ایرانی بحث و گفتگو می‌شود، همیشه حرف و حدیثها پیرامون شکل بناها و نقشه و طرح و تاریخ و قدمت بنا بوده، و از یکی از عوامل اصلی آن – که سازندگان و پدیدآورندگان این آثار می‌باشند – سخنی گفته و نوشته نمی‌شود، چرا که اگر آنان نبودند، بطور قطع نام و نشانی از این آثار و بناها هم وجود نداشت.
....
معماری سنّتی دانشگاه و استادان برجسته‌ای داشته است. دانشگاه آن همان کارگاه‌های ساختمانی بوده است که در آن کار می‌کردند. استادان آن نیز بنّاها و معماران آن دیار بودند و دانشجویان آن هم همان کارگرانی که پا به پای استادان خود از طلوع تا غروب خورشید به کار مشغول بودند.
...
به طور تقریبی در شهرستان سبزوار نه صد اثر و دویست بنای تاریخی مربوط به معماری وجود دارد که تنها پنجاه واحد از آن به ثبت رسیده است. اطلاعات موجود درباره آنها اطلاعات شناسنامه‌ای و عکس و نقشه و مطالبی در مورد نوع بنا و قدمت و تاریخ آن و دیگر خصوصیات آنها است و در این میان اغلب از ذکر نام و مشخصات و سازندگان و خالقان این آثار و ابنیه یا به دلیل بی‌توجهی یا ناآگاهی و عدم اطلاع غفلت شده است. از طرفی این اطلاعات موجود و ناکافی غالبا توسط دانشجویان رشته‌های مربوط به عنوان پروژه یا کار عملی و پایان‌نامه جمع‌آوری و ارائه شده که در بعضی موارد توسط استادان فن بر آن نظارت کافی و وافی اعمال نشده است.

همان گونه که از فهرست کتاب پیدا است هدف نویسنده در واقع گردآوری اطلاعات درباره‌ی معماران سبزوار و سپس بررسی خانه‌ها و بناهای سنتی سبزوار و شرح و توصیف مصالح و بخش‌های گوناگون بناهای سنتی مانند ورودی، هشتی، دالان، حیاط، ایوان، اتاق‌ها، تالارها، آشپزخانه، آبریزگاه (دستشویی)، بادگیرها، حوض‌ها، گرمابه‌ها و گلخن، و آب انبار است.

این کتاب جلد نخست از مجموعه کتاب‌های «معماری خانه‌های ایرانی» است. امیدوارم به زودی کتاب‌های بعدی هم به زودی منتشر شوند.

همایش هزاره‌ی دوم شاهنامه

$
0
0
شنبه ٢٢/فروردین/١٣٩۴ - ١١/اپریل/٢٠١۵

شاهنامه‌ی فردوسی در سال ۴٠٠ ق./ ١٠١١ م. به پایان رسید. در روزهای ١۵ و ١۶ اکتبر ٢٠١١ م. / ٢٣ و ٢۴ مهر ١٣٩٠ خ. دانشگاه اوپسالا در استکهلم سوئد به مناسبت آغاز هزاره‌ی دوم شاهنامه همایشی برگزار کرد که مجموعه مقاله‌های آن به کوشش خانم دکتر فروغ حاشابیکی در اکتبر همان سال منتشر شده است.



نام کناب: همایش بین‌المللی شاهنامه، هزاره‌ی دوم
International Shāhnāme Conference: The Second Millennium
ویراستار: فروغ حاشابیکی (Forogh Hashabeiky)
ناشر: دانشگاه اوپسالا، سوئد
سال: اکتبر ٢٠١١ م. / مهر ١٣٩٠
صفحه: ٢٧۶

خانم فروغ حاشابیکی در سال ٢٠٠۵ م. / ١٣٨۴ خ. مدرک دکتری خود را از دانشگاه اوپسالا دریافت کرده و در همان دانشگاه به عنوان استادیار مشغول به آموزش است.

فهرست مقاله‌های این کتاب چنین است:


- A Word from the Editor

1) Thematic Features in Iranian National History Writings: The Case of the Dāstān-e Goshtāsp (Tale of Goshtāsp)
Ashk Dahlén

2) Rejected Narratives and Transitional Crises within the Shāhnāme
Dick Davis

3) Rostam: A Complex Puzzle: A New Approach to the Identification of the Character of Rostam in the Iranian National Epos Shāhnāme
Mahmoud Hassanabadi

4) Knocking on Bowls
Ali Hassouri

5) The Story of Sohrāb in an English Translation
Syed Akhtar Husain

6) Fate, Wisdom and the King in Book Three of the Denkard and the Shāhnāme by Ferdowsi
Judith Josephson

7) ‘Ali Yazdi and the Shāhnāme
Charles Melville

8) Two 17th-Century Prose Renditions of the Barzunāme: The Story of Barzu, Son of Sohrāb, in the Ehyā’ al-Moluk and in the Tārikh-e Shamshirkhāni
Gabrielle van den Berg

مقاله‌های فارسی

١) رودابه تجلی حماسی آناهیتا
بهروز برجسته دلفروز

٢) شناخت خاستگاه‌ها و پشتوانه‌های شاهنامه‌ی فردوسی و تومارهای نقّالی: نگارشی سنجشی
جلیل دوستخواه

٣) شاهنامه در فرهنگِ مردمِ تاجیک
روشن رحمانی

۴) آزمون‌های دانایی و توانایی در شاهنامه
منصور رستگار فسایی

۵) رازگشایی داستان بیژن و منیژه با بهره‌گیری از فیزیک ستاره‌شناسی
فرهاد وِداد

۶) جیحون در شاهنامه
محمدجعفر یاحقی

دوستداران می‌توانند برای دریافت این کتاب در قالب پی.دی.اف به من نامه بنویسند.

واژه‌شناسی: زنجبیل یا زنجفیل

$
0
0
چهارشنبه ٢۶/فروردین/١٣٩۴ – ١۵/اپریل/٢٠١۵

زنجبیل یا زنجفیل نام گیاهی است که خاصیت‌های درمانی زیادی دارد.


گیاه زنجبیل

اما در زبان عربی به معنای مَی یا شراب هم آمده است و در قران به همین معنا به کار رفته است:
وَ يُسْقَوْنَ فِيهَا كَأْسًا كَانَ مِزَاجُهَا زَنجَبِيلًا (سوره‌ی انسان/٧۶، آیه‌ی ١٧)

و به آنان جام‌هایی از مَی نوشانده می‌شود که مزه‌ی آن زنجبیل است.

فرهنگ دهخدا معناهای آن چنین اند:
زنجبیل: می. شراب. خمر (اقرب الموارد). || بیخ نباتی است که به فارسی آنوجه و به هندی سونتهه نامند (منتهی الارب) (آنندراج).
آنوجه درایه‌ی مستقلی ندارد و تلفظ نام هندی را نیافتم.

نام‌های دیگری که برای این گیاه در فرهنگ دهخدا آمده، عبارت اند از:

١) زَنجَبیل، زَنجَفیل، شَنگ بیز یا شنگبیز، شَنکَلیل، شَنگَویر، شَنگَویز

٢) جَنزَبیل، زَنزَبیل، زَنکَویر، ژَنگَبیل، ژَنگَویز، ژَنگَویل، شَنگَبیر، شَنگَبیل، شَنگَویل

واژه‌ی گروه ١ در فرهنگ دهخدا درآیه‌های مستقل دارند، اما واژه‌ی گروه ٢ درآیه‌ای ندارند.

زنجبیل واژه‌ای عربی است و در فرهنگ دهخدا به نقل از فرهنگ‌های دیگر، شکل‌های فارسی آن چنین آمده است:
نام دوایی معروف و به این معنی معرب زنکویر است (غیاث اللغات).

و آن معرب شنگبیل فارسی است (از اقرب الموارد).

و به فارسی شنکلیل و شنگبیز نامند (ناظم الاطباء).
اما کدام یک از شانزده شکل یاد شده در گروه ١ و گروه ٢ شکل اصلی این واژه است؟ در فرهنگ پهلوی مک‌کنزی این واژه نیامده است. از این رو به ریشه‌شناسی واژه‌ی انگلیسی معادل آن نگاه می‌کنیم:

این واژه در زبان انگلیسی ginger گفته می‌شود که در
- انگلیسی کهن gingifer و gingiber
- لاتین متاخر: gingiber
- لاتین zingiberi
- یونانی باستان zingiberis

اینها همه از singabera در زبان پراکریت (Prakrit یا هندیک میانه) و از srngaveram در سانسکریت آمده‌اند.

به نظر من، با توجه به صدای s در زبان سانسکریت (بین س و ش)، واژه‌ی پارسی‌ای که می‌تواند به واژه‌ی سانسکریت نزدیک باشد «شنگبیر» است و شکل‌های دیگر این واژه در زبان فارسی، باید به خاطر تبدیل و/ب به یکدیگر و نیز تبدیل ل/ر به یکدیگر و سپس بدخوانی ر/ز/ژ و ک/گ پدید آمده باشند.

اما درباره‌ی ریشه‌شناسی واژه‌ی سانسکریت، فرهنگ ریشه‌شناسی برخط انگلیسی دو پیشنهاد داده است:

- نخست: srngam (شاخ) + vera (تن) یعنی گیاهی که تن آن همچون شاخ است، به خاطر شکل آن.

- دوم: شاید ریشه‌شناسی نخست عامیانه باشد و در اصل از زبان دراویدی (Dravidian) گرفته شده باشد. واژه‌ی دراویدی در زبان مالایالام (Malayalam)، زبان ایالت کرالا (Kerala) در جنوب هند، به صورت inchi-ver درآمده است.

زنجبیل در زبان فرانسه‌ای gingembre و در آلمانی ingwer گفته می‌شود.

واژه‌شناسی: جیوه یا سیماب

$
0
0
پنج‌شنبه ٢٧/فروردین/١٣٩۴ – ١۶/اپریل/٢٠١۵

یکی از عنصرهای شیمیایی رایج و پرکاربرد جیوه است که البته سمی هم هست.



واژه‌ی جیوِه در اصل زیوَه یا ژیوَه بوده است. در فرهنگ دهخدا به نقل از دکتر معین نوشته شده که از «زیوَندَگ» (zivandag) در پارسی میانه (پهلوی) به معنای «زنده» آمده است. اما به نظر من باید از «زیوَگ» باشد که از فعل «زیویدن» آمده، شکل دیگری از زیستن.

زیوَگ/ژیوَگ در عربی به صورت «زیبَق» درآمده و باز به پارسی برگشته است:
دیوانه شدی که می ندانی ----------- از نقره‌ی پخته، خام زیبق؟! (ناصر خسرو)

بربط از هشت زبان گوید و خود ناشنوا است -------- زیبقش گویی با گوش کر آمیخته‌اند (خاقانی شروانی)

آن نقدهای قلب که بنهاده‌ای به پیش ----------- چون ژیوه می‌تپند پی کیمیای او (مولانا)

چو ژیوه بود به جنبش، نبود زنده‌ی اصلی --------- نمود جنبش عاریه، باز رفت و سکون شد (مولانا)

زیبقم در گوش کن تا نشنوم ----------- یا درَم بگشای تا بیرون روم (سعدی - گلستان)
در شعر خاقانی و سعدی به کر کردن با جیوه اشاره شده است. گویا یکی از مجازات‌های گذشته بوده است. در شعر مولانا هم به زنده بودن عاریتی جیوه اشاره کرده است.

نام دیگر جیوه، «آبَک» و «سیماب» است. واژه‌ی «سیماب» خود از دو بخش ساخته شده است: سیم به معنای نقره، و «آب» به معنای «مایع». جالب آن که در یونانی باستان بدان hydrargyros به معنای «نقره‌ی آب» یا همان «سیماب» می‌گفتند. نشان شیمیایی این عنصر یعنی Hg کوتاه شده‌ی نام یونانی آن است. این نام یونانی از دو بخش ساخته شده است، بخش نخست که hydr که کوتاه شده‌ی hydro به معنای «آب» است و بخش دوم آن argyros به معنای «سیم» یا «نفره» است. چند همخانواده‌ی واژه‌ی یونانی argyros چنین اند:

- اوستایی: erezata
- پارسی کهن: ardata
- ارمنی: arcat
- در لاتین argentum

این واژه‌ی لاتین در زبان فرانسه‌ای امروزه به صورت argent درآمده و به معنای «پول» است (همان گونه که در پارسی دری و در شعر و نثر گذشته «سیم» معنای «پول» داشته است). نام کشور آرژانتین هم با همین واژه‌ی لاتین argentum همریشه است. ریشه‌ی همه‌ی آنها در پوروا-هندواروپایی arg-ent* است به معنای «درخشان» و منظور «فلز درخشنده» است.

در زبان لاتین هم به جیوه یا سیماب argentum vivum به معنای «نقره‌ی زنده» یا همان «ژیوَگ» می‌گفتند. نام لاتین این عنصر در زبان ایتالیایی به صورت argento vivo و در زبان فرانسه‌ای به صورت vif-argent درآمده است. این نام در زبان انگلیسی کهن به صورت cwicseolfor ترجمه شده که به همان است و بخش نخست آن یعنی cwic همان است که امروزه به صورت quick نوشته می‌شود و در اصل به معنای «زنده» بوده است و امروزه در اصطلاح quick and dead به معنای «زنده و مرده» به کار می‌رود. در هلندی kwikzilver و در آلمانی هم quecksilber گفته می‌شود.

نام دیگر این عنصر در زبان انگلیسی mercury است. این واژه از mercurius در لاتین آمده است که نام یکی از سیاره‌های راژمان (منظومه‌ی) خورشیدی است یعنی تیر (عُطارِد). در باور گذشتگان هر یک از سیارگان با فلزی وابسته بوده است: خورشید با زر یا طلا، ماه با نقره یا سیم، بهرام (مریخ) با آهن، کیوان با سُرب، هرمزد (مشتری) با قلع، ناهید (زهره) با مس.

واژه‌ی mercurius در لاتین در نهایت به merx می‌رسد که ریشه‌ی market (بازار) و merchant (بازارگان) و mercernary (مزدور، مزدبگیر) نیز است.

کتاب‌شناسی: نامنامه‌ی جغرافیای اساطیری، حماسی و تاریخی ایران بر مبنای شاهنامه‌ی فردوسی

$
0
0
شنبه 29/فروردین/1394 - 18/اپریل/2015

در زمان خواندن شاهنامه، مانند هر متن تاریخی دیگر، به نام شهرها و رودها و جاهایی برمی‌خوریم که گاهی برایمان آشنا نیستند. در چنین زمان‌هایی داشتن کتاب یا دستنامه‌ای که درباره‌ی این نام‌ها به ما آگاهی بیشتری بدهند بسیار سودمند و لازم اند. در این جستار به یکی از این پژوهش‌ها می‌پردازم.





نامنامه‌ی جغرافیای اساطیری، حماسی و تاریخی ایران بر مبنای شاهنامه‌ی فردوسی
ویژه‌نامه‌ی بهارستان ایران
پژوهشِ سعید عریان
تهران- زمستان ١٣٩٣
شمار صفحه: ١٨۵

این دستنامه حاصل پژوهش چندین ساله‌ی نگارنده‌ی آن آقای سعید عریان است که بر پایه‌ی پیشگفتار آن در سال ١٣۶٣ آغاز به کار کرده و در شاهنامه‌ی ویراست مسکو پژوهیده است. سپس در سال ١٣٨١ در پی طرح پژوهشی کار را بازبینی کرده و در سال ١٣٩٣ آن را چاپ کرده است. از صفحه‌ی ١٠ تا ٨۴ نامنامه است و از صفحه‌ی ٨۵ تا ١٣٠ نمایه است.

در پیشگفتار چنین می‌خوانیم:
این پژوهش که حدوداً بیش از ١۶٠٠ مدخل اصلی و فرعی را در بر می‌گیرد، مقدمه‌ای است که جهت تدوین دایرةالمعارف جغرافیای اسطوره‌ای، حماسی و تاریخی ایران تدارک دیده شده و قطعا انجام کارهای مربوط به این دایر ةالمعارف زمانی آغاز خواهد شد که در این نامنامه به قطعیتی نسبی رسیده باشیم. از این روی، در این فرهنگ، محور اصلی تکیه بر منابع اسطوره‌ای، حماسی و تاریخی است و کمتر به توضیح پرداخته شده است. در واقع این کار در حد کمال باید در دایرةالمعارف مذکور تحقق پذیرد.
در نیاز و بایستگی چنین نام‌نامه‌ای شکی نیست و از پژوهشگر گرامی سپاسگزار ام. اما به نظرم چند نکته می‌رسد که برای یادآوری و بهترسازی آن در آینده، می‌نویسم:

- شاید بهتر می‌بود اگر نام‌ها را به دو دسته‌ی استوره‌ای و تاریخی تقسیم می‌کردند یا دست کم با نشانه‌ای در نامنامه آنها را جدا می‌کردند. برای نمونه «تیسفون» با «گنگ دژ» در دو دسته‌ی جداگانه قرار می‌گیرند.

- گرچه در عنوان کتاب «بر مبنای شاهنامه» آمده است، اما وجود درآیه‌هایی مانند «باب الابواب»، «پرسپولیس»، «تاشکند»، «تیگریس» و «رود ولگا» با «شاهنامه» همخوانی ندارد. بهتر بود این گونه نام‌ها در گروه دیگری قرار می‌گرفتند.

- گاهی تناسب نام‌ها رعایت نشده است. برای نمونه درباره‌ی شهر تیسفون، پایتخت مهم ساسانیان، تنها دو خط نوشته شده است که آن هم دقت تاریخی ندارد:
تیسفون: پايتخت زمستانی پادشاهان ساسانی كه در كنار رود دجله قرار داشته و مهم‌ترين شهر عراق به شمار می‌رفت. اعراب پس از فتح عراق، تيسفون را مداين ناميدند. مداين با بابل نيز يكی دانسته شده است منبع: ابن حوقل (ص ٢٩)
حال آن که اگر بخواهیم دقت تاریخی داشته باشیم، تیسفون «دل ایران‌شهر» بود نه «مهم‌ترین شهر عراق». زیرا در زمان ساسانیان نام «عراق» کاربرد نداشت. همچنین به نوشته‌ی ایرانیکا، در همان زمان ساسانیان هم عرب‌زبانان و سریانی‌زبانان ایرانی به تیسفون «مداین» (شهرها) می‌گفتند زیرا از به هم پیوستن چند شهر پدید آمده بود و به اصطلاح امروز «کلان‌شهر» یا «مادرشهر» () شده بود. در فرهنگ دهخدا نیز چنین آمده است
تیسفون به معنی خاص نام شهری عمده از مجموعه‌ی شهرهایی بود که آنها را به زبان سریانی ماحوزه و ملقب به ملکا (یعنی شهرهای پادشاه) و گاهی مذیناتا یا مذینه (شهرها) می‌خواندند. عرب این لفظ را به المدائن تعبیر کرده است. چنین حدس زده می‌شود که مجموع این شهرها را به زبان پهلوی شهرستان می‌خوانده‌اند و ظاهراً کلمات سامی مذکور ترجمه‌ی آن است. در قرن آخر دولت ساسانیان، مداین شامل هفت شهر بود: شهر تیسفون، شهر رومگان، شهر وه اردشیر (سلوکیه)، درزنیدان، ولاش‌اباذ، محله‌ی اسپانیر، محله‌ی ماحوزا (حاشیه‌ی برهان چ معین).
از سوی دیگر برای نام‌هایی مانند «اصفهان» و «کرمان» بیش از دو ستون نوشته شده است.

- شکنان و شگنان را دو جای جداگانه دانسته است در حالی که این دو نام در اصل یکی اند.

- نام مازندران در شاهنامه از نام‌جاهایی است که نیاز به شناخت بهتری دارد به گونه‌ای که شادروان حسن کریمان کتابی در همین زمینه نگاشت و من پیشتر در جستاریدر همین وبلاگ آن را معرفی کردم. اما درآیه‌ی مازندران در این کتاب به پژوهش زنده‌یاد حسن کریمان اشاره نکرده است.

واژه‌شناسی: برابر پارسی «عطسه» چیست؟

$
0
0
چهارشنبه ٩/اردیبهشت/١٣٩۴ - ٢٩/اپریل/٢٠١۵

امروزه در زبان پارسی به هوایی که از راه بینی با شدت و بی‌اختیار بیرون می‌آید «عطسه» می‌گوییم که واژه‌ای عربی‌تبار است. در زبان عربی بدان «عطاس» می‌گویند.

اما نام پارسی آن چیست؟ در فرهنگ دهخدا چنین است:
عطسه [ ع َ س َ / س ِ ] (اِ) عطسة. از ع، معروف است که به هندی چهینک نامند. (منتهی الارب).
شنواسه و با لفظ دادن و زدن و پیچیدن و ریختن مستعمل است (آنندراج).
اشنوسه. سنوسه. شنوشه.

عطاس [ ع ُ ] (ع اِ) عطسه (منتهی الارب) (دهار) (از غیاث اللغات ). صبر. اشنوشه. شنوشه. خفه.
با یاری از ترجمه‌ی گوگل، واژه‌ی هندی یاد شده छींक / Chīṅka است.

به گمان من، «عطسه» در پارسی همان «شنوشه» یا «اشنوشه» است که «سنوسه» و «اشنوسه» شکل‌های بدخوانده یا شاید محلی آن باشند.

در درآیه‌ی «شنوشه» نیز چنین می‌خوانیم:
شنوشه [ش َ / ش ِ نو ش َ / ش ِ ] (اِ) شنوسه. سنوسه. اشنوسه. (حاشیه‌ی برهان چ معین).

هوایی باشد که از راه دماغ به جلدی و تندی تمام بی‌اختیار برآید و آن را به عربی عطسه گویند (برهان). عطسه. (فرهنگ جهانگیری) (صحاح الفرس) (انجمن آرا).

در یکی از قُرای کرمان شنوسه به معنی عطسه به کار رود. (یادداشت مؤلف)
اما مولف در توضیحی، به این نتیجه رسیده است که معنای اصلی شنوشه «صبر» بوده است که طبق باور خرافی درباره‌ی این که عطسه نشانه‌ای است که باید در کارها صبر کرد و دست نگه داشت، جای «عطسه» را گرفته است:
مؤلف در یادداشت دیگر برای کلمه، معنی «تحمل و بردباری و شکیب و صبر و مهلت و انتظار» قایل شده و نوشته‌اند:

یکی از معانی صبر در تداول عوام، عطسه است، چنان که گویی «صبر آمد» یعنی «عطسه کردند» و صبر را وقتی به جای عطسه استعمال کنند که مرادشان تأثیر خرافی عطسه باشد، یعنی اخبار غیبی به منع کاری که اقدام آن در نظر است.

با تمهید این مقدمه به نظر می‌آید که در قدیم‌ترین زمانی، مؤلف لغتی معنی کلمه‌ی «شنوشه» را «صبر» نوشته بوده است و مؤلف دومی «صبر» را به معنی «عطسه» گمان برده و برای آن که طرزی نو آورده باشد کلمه‌ی «صبر» را به «عطسه» بدل کرده یا کاتبی چنان که رسم است در کتابی این تغییر را روا داشته و از زمان قدیم‌ترین نسخه‌ی فرهنگ اسدی که اینک در دست من است این معنی دست به دست تا صاحب برهان قاطع رسیده است.

برای شنوشه در کتب و فرهنگها دو مثال بیشتر من نیافته‌ام و هر دو مثال حاکی است که شنوشه به معنی شکیبایی است نه به معنی عطسه:

رفیقا چند گویی کو نشاطت / بنگریزد کس از گرم آفروشه
مرا امروز توبه سود دارد / چنان چون دردمندان را شنوشه (رودکی)

چنان که می‌دانیم اگر در بعض انواع صرع، عطسه علامت افاقه‌ی موقت باشد، در امراض دیگر فایده‌ای بر عطسه نیست، بلکه بیشتر نشانه‌ی زکام است که آن را «أم الامراض» خوانند.

شاهد دیگر شعر منوچهری است:

چون بنشیند ز می معنبر جوشه / گوید کاکنون نماند جای شنوشه
درفکند سرخ مل به رطل دوگوشه / روشن گردد جهان ز گوشه به گوشه
گوید کاین می مرا نگردد نوشه / تا نخورم یاد شهریار عدومال

در اینجا دیگر صریح است که شنوشه به معنی صبر و شکیبایی است نه عطسه.
اما گویا در این درآیه فراموش شده که در درآیه‌ی «اشنوسه» این شاهد مثال از ابوسعید ابوالخیر آمده است:
دماغ خشک او اشنوسه‌ی تر / چو آرد گوش گردون را کند کر.

ابوالخیر (از رشیدی و فرهنگ نظام ، و ابوالخطیر از سروری و شعوری ).

به نظر من، باور به یکی بودن «صبر» و «عطسه» یا «شکیبایی» و «شنوشه» از پیش هم در پارسی بوده است و به همین خاطر در شعر رودکی و منوچهری «شنوشه» (عطسه) برای «شکیبایی» («صبر») هم به کار رفته است. وگرنه اگر در زبان پارسی، این دو به هم پیوند نداشتند، آنچه در متن بالا «طرزی نو» خوانده شده، پیش نمی‌آمد.

همان گونه که در بالا دیدیم در برخی روستاهای کرمان «شنوشه» را به معنای «عطسه»ی عربی به کار می‌برند. همچنین در برخی زبان‌ها و گویش‌های ایرانی واژه‌هایی مانند «اشنوشه» به کار می‌رود. برای نمونه در سنگسری، «اشنیش» به همین معنا به کار می‌رود. همچنین این واژه به واژه‌های مربوط در زبان‌های اروپایی نزدیک است. برای نمونه

- در انگلیسی: sneeze، در انگلیسی کهن fneosan

در دیگر زبان‌های خانواده‌ی زبان‌های ژرمنیک چنین است:
- در هلندی: fniezen
- در سوئدی: nysa
- در آلمانی: niesen
- در پوروا-ژرمنیک (Proto-Germanic) به شکل پایه‌ای *fneu-s- بوده که با *pneu- در پوروا-هند-و-اروپایی به معنای «دم» یا «نفس» همخانواده است.

- در لاتین هم sternuere بوده است که در زبان‌های فرزند آن چنین شده است:
- در ایتالیایی: starnutare
- در اسپانیایی: estornudar
- در فرانسه‌ای: éternuer

بر پایه‌ی مترجم گوگل، در زبان ترکی استانبولی آن را «هاپشیرماک» (hapşırmak) می‌گویند که تقلید صدای عطسه است و گاهی در زبان گفتاری پارسی به صورت «هاپیشته» هم می‌گویند!

درباره‌ی قلیان و نام‌های آن

$
0
0
سه‌شنبه ۵/خرداد/١٣٩۴ – ٢۶/می/٢٠١۵

آنچه امروزه به صورت «قلیان» با قاف نوشته می‌شود در اصل «غَلَیان» است که به معنای «جوشیدن و غلغل کردن» است و به خاطر صدای آن چنین نامیده شده است.



غلیان بخش‌های مختلفی دارد که عبارت اند از:

- سر غلیان یا حقه: بخش بالایی آن که آتش و ذغال و تنباکو بر روی آن گذاشته می‌شود. سر غلیان را مانند سر چپق از گل مخصوص در کوره‌پزی‌های قم آماده می‌کردند. بهترین تنباکوی ایران را از کشتزارهای نزدیک شیراز می‌آوردند

- میانه: قسمتی از قلیان که میان مخزن آب و جایگاه تنباکو و آتش قرار دارد و آن چوبی است میان تهی که بر آن برای تزیین به عمل خراطی برجستگی‌ها و فرورفتگی‌های مدور باشد. بهترین میانه‌های غلیان در نطنز از چوب گلابی و گردو ساخته می‌شد.

- میلاب: در بن میانه نایی است به نام میلاب (میل آب) که درون آن آب جای گیرد و آن ظرف از سفال یا از بلور و یا شیشه و یا چینی است.

- شیشه یا کوزه: ظرفی پرآب که میانه‌ی قلیان را بر آن استوار کنند

- نی/نای غلیان: بهترین نی پیچ که گاه طول آن تا چهار متر می‌رسید از دست کار استادان اصفهانی بود. بیشتر کسان باسلیقه یک سر نی پیچ فلزی همراه داشتند و به نی غلیان یا نی پیچ می‌زدند تا دهانشان به نی غلیان دیگران آلوده نشود. بادگیر آن از مس و نقره و حلبی و گاهی از طلای جواهرنشان تهیه می‌شد.

متن زیر نوشته‌ی شادروان احمد کسروی در «تاریخچه‌ی چپق و غلیان» است که آن را از فرهنگ دهخدا در درآیه‌ی «غلیان» می‌آورم:
احتمال قوی می‌رود که غلیان را ایرانیان پدید آورده باشند و نخست غلیان در ایران ساخته شده باشد، زیرا بی گفت‌وگو است که اروپاییان آن را نمی‌داشته‌اند و نمی‌شناخته‌اند و از این رو است که تاورنیه و دیگران ناچار بوده‌اند برای شناسانیدن، در سفرنامه‌های خود یکایک تکه‌های آن را با چگونگی پر کردن و کشیدن آن بستایند.

شصت و هفتاد سال پس از آن زمان، در پادشاهی شاه سلطان حسین، محمدرضا بیگ نامی به فرستادگی از سوی آن پادشاه به دربار لویی چهاردهم پادشاه فرانسه رفته، و هنوز تا آن هنگام اروپاییان غلیان را نشناخته بوده‌اند و از غلیان‌کشی محمدرضا بیگ در شگفت می‌شده‌اند و به تماشا می‌ایستاده‌اند.

همچنین بی گفت‌وگو است که عثمانیان آن را نساخته‌اند، زیرا تاورنیه (1605 - 1689 م.) در سفرهای خود از خاک عثمانی گذشته و به ایران آمده، غلیان را در گفت‌وگو از ایران و ایرانیان یاد می‌کند و هیچگاه نمی‌گوید آن را در عثمانی نیز دیده بوده است.

از اینها پیدا است که این افزار شگفت دودکشی میوه‌ی هوش و اندیشه‌ی ایرانیان بوده است که باید گفت هنری نشان داده‌اند و همچون عثمانیان و انگلیسیان در تاریخچه‌ی دودکشی جایی برای خود بازکرده‌اند و آنچه این را استوارتر می‌کند این است که نام‌های تکه‌های آن از سر غلیان و میانه و میلاب و نی و شیشه از زبان فارسی گرفته شده است ولی جای گفت‌وگو است که خود غلیان چه واژه‌ای است و از چه زبانی گرفته شده؟ آیا از «غلی » عربی به معنی جوشیدن است؟ اگر چنین است باز جای بحث است که چرا از خود فارسی نامی برای آن برگزیده نشده است ؟ (امروز غالباً با قاف می‌نویسند).

باری غلیان از آغازهای دودکشی در ایران شناخته می‌بوده و به کار می‌رفته است زیرا تاورنیه که در زمان‌های شاه صفی و پسرش شاه عباس دوم و نواده‌اش شاه سلیمان به ایران سفرها کرده، بارها از این افزار دودکشی یاد کرده است و از سخنان او چنین برمی‌آید که غلیان در میانه‌ی زمان شاه صفی و پسرش شاه عباس ساخته شده، و از این رو به گفته‌ی او شاه صفی چپق، ولی شاه عباس غلیان می‌کشیده است.

به هر حال از پیدایش غلیان نتیجه‌ای هم پیدا شده است و آن این که برای غلیان گونه‌ی دیگری از توتون برگزیده‌اند و آن را از روی همان نام اروپایی گیاه تنباکو نامیده‌اند.

با پیدایش غلیان دودکشان در ایران به دو دسته گردیده‌اند: غلیان‌کشان و چپق‌کشان. درباریان بیشتر غلیان را پذیرفته‌اند و ملایان بیشترشان چپق را برگزیده‌اند.

اعیانها در خانه‌ی خود آبدارخانه داشتند تا هرگاه غلیان خواستند داده شود. در میهمانی‌ها نیز بایستی نوکر غلیان به دست گیرد و همراه آقا برود. برای سفر نیز اندیشه به کار برده، قبل و منقل پدید آوردند که در میان راه پیاپی به روی اسب نیز غلیان کشند و نی‌های دراز مارپیچی برای همین بوده است.
گویا نام پارسی غلیان در اصل «نارگیلی» بوده است زیرا در آغاز کوزه‌ی آن را از نارگیل می‌ساخته‌اند. از همین رو در زبان عربی بدان «نارجیله» و در زبان فرانسه‌ای به آن نارگیله می‌گویند.

در زبان انگلیسی، امروزه چند نام برای غلیان به کار می‌رود:

- hooka که همان حقه است و از راه زبان اردو/هندی به زبان انگلیسی وارد شده است.این واژه بیشتر در انگلستان و بریتانیا به کار می‌رود.

- shisha که همان شیشه است و از راه زبان ترکی وارد زبان انگلیسی شده است. در کشورهای عربی مانند مصر به غلیان شیشه می‌گویند. این واژه بیشتر در امریکای شمالی به کار می‌رود.

بر پایه‌ی درآیه‌ی مربوط به غلیان در ویکی‌پدیا این ابزار در کشورهای دیگر چنین خوانده می‌شود:

- در کشورهای فلسطین، لبنان، سوریه، اردن: نارجیله
- در ترکیه و جمهوری آذربایجان و ازبکستان: آرگیله یا آرگیلی
- در آلبانیا (آلبانی): لوله یا لولاوا (lula یا lulava)
- در کرواسی، صربستان، بوسنی و هرزگوین، مقدونیه و بلغارستان: ناگیلی (na[r]gile (на[р]гиле)
- در اسپانیا: نارگیله Narguile
- در کشورهای شمال افریقا از جمله مصر و سودان و مغرب (مراکش) و الجزایر و تونس: شیشه
- در کشورهای عربی جنوب خلیج فارس یعنی کویت، بحرین، قطر، عمان، امارات عربی، یمن و عربستان سعودی: شیشه

البته گفته می‌شود که پزشکی هندی به نام «عرفان شیخ» در دربار اکبرشاه گورگانی () غلیان را اختراع کرده است ولی اهلی شیرازی (درگذشته 1535 م.) در شعرهای خود به غلیان اشاره کرده است. اما گویا در واقع، پزشکی ایرانی به نام حکیم ابوالفتح گیلانی به هندوستان مهاجرت کرد و پس از آن که مصرف تنباکو در هندوستان باعث پدید آمدن مشکل‌های تنفسی و تندرستی شد، وی برای کاستن از زیان‌های دود تنباکو این دستگاه را برای پالایش و تصفیه‌ی دود تنباکو اختراع کرده است.

درباره‌ی گاهشماری طبری/گیلکی/مازندرانی

$
0
0
آدینه ٢/امرداد/١٣٩۴ - ٢۴/جولای/٢٠١۵

چند روزی از دوستانی نامه‌ها و پیغام‌هایی درباره‌ی گاهشماری یا سالشماری طبری/گیلکی/مازندرانی به دستم می‌رسد. در بزرگداشت رسم‌ها و زبان‌ها و گویش‌های محلی و استانی شکی نیست و من خود به این گونه‌گونی بسیار علاقه‌مند ام و می‌کوشم از همه‌ی دوستان و آشنایان درباره‌ی زبان یا گویش محلی‌شان بپرسم و بیاموزم و دوستانم را به ثبت و بزرگداشت و افتخار به این میراث‌ها تشویق می‌کنم. اما باید توجه داشت که همه‌ی اینها را در قالب «ایرانی بودن» خویش بزرگ داریم و نکوشیم خدای نکرده این گونه‌گونگی را مایه‌ی جداسری و بیگانه‌پنداری و یا برترپنداری بسازیم.

دوستی متن زیر را برایم فرستاد:
ماه‌ها و روزهای سالشماری گیلکی

سال گیلکی، دوازده ماه ۳۰ روزه دارد به علاوه ۵ روز اضافه به نام پنجیک (panjik) که به پایان ماه هشتم اضافه می‌گردند که روی هم رفته سیصد و شصت و پنج روز است. و هر چهار سال یک‌بار، یک روز به عنوان کبیسه به نام ویشَک بر پنج روز پنجیک اضافه می‌گردد.

(در مقایسه روزهای هجری شمسی با گیلکی، فرض بر سال‌های ۳۶۵ روزه است. در سال‌های با یک روز کبیسه، از آن‌جایی که یک روز به اسفند ماه هجری شمسی اضافه می‌شود و یک روز به پنج‌روز پنجیک در پایان ماه هشتم گیلکی، مقایسه اندکی تفاوت خواهد کرد)

اول: نوروز ما noruz mä
از ۱۷ مرداد شمسی هجری آغاز می‌شود و تا ۱۵ شهریور ادامه دارد. این ماه و روز اول آن، آغاز سال گیلکی است و در بزرگ‌داشت آن شعله نوروزی (نوروزِ بل noruzə bal) می‌افروختند و جشن آغاز سال می‌گرفتند.

دوم: کورچ ما kurc mä
از ۱۶ شهریور تا ۱۴ مهر ماه هجری شمسی می‌باشد. در این ماه، کوه‌نشینان کم‌کم از کوه‌ساران سربلند به سوی جلگه‌ها سرازیر می‌شوند.

سوم: اریه ما arye mä
از ۱۵ مهرماه تا ۱۴ آبان هجری شمسی.

چهارم: تیر ما tir mä
از ۱۵ آبان تا ۱۴ آذر طول می‌کشد.
صاحب فرهنگ اسدی، یکی از معانی تیر را فصل خزان نوشته است.
شاید استعمال «تیر» و «تیرماه» در معنی فصل خزان، یادگار باقی‌مانده نوعی از گاه‌شماری قدیمی‌تر (پیش از مبداء سال‌های باستانی ایرانی) باشد که تحویل سال را از اول تابستان می‌گرفتند.
در روز سیزدهم از ماه تیر ِ ما، جشن تیرما سینزه (سیزدهم تیرماه) برگزار می‌شود.
در این جشن، اعضای خانواده نیت می‌کنند و گوشوار، انگشتر، دکمه یا هرچیزی که می‌شناسند را در ظرف آبی که از پیش آماده شده می‌اندازند و دختر نابالغی در کوزه دست می‌کند و اشیاء را به طور تصادفی، یکی‌یکی بیرون آورده و به بقیه نشان می‌دهد و رباعی‌خوان، یک دوبیتی گیلکی (گِلِکی) می‌خواند و بقیه گوش می‌دهند و صاحب آن چیز از محتوای دوبیتی درمی‌یابد که نیتش برآورده می‌شود یا نه.

پنجم: موردال ما murdäl mä
۱۵ آذر تا ۱۴ دی ماه هجری شمسی. کوه‌نشینان، لاشه گوسفند و گاو را مردال گویند. در موردال‌ما، اواخر پاییز به سبب بارنده‌گی، نوعی گیاه به نام tijə در کوهستان‌ها می‌روید که گوسفند با خوردن آن دچار مرگ و میر می‌شوند.

ششم: شریر ما šarir mä
۱۵ دی تا ۱۴ بهمن هجری شمسی.

هفتم: امیر ما amir mä
۱۵ بهمن تا ۱۴ اسفند. به معنی نمیرماه، یا جاودان یا مهرماه گیلکی است. شانزدهم این ماه، امیر ِ مای هشت و هشت، یعنی ۱۶ مهرماه است که همان مهرگان معروف می‌باشد.

هشتم: آوَل ما äval mä
از ۱۵ اسفند تا ۱۵ فروردین هجری شمسی (چون اسفندماه در سال‌شماری هجری شمسی ۲۹ روزه است) طول می‌کشد. این ماه مقارن با اسفند و فروردین هجری شمسی است و در آن آیین کول‌کول چارشمبه (چهارشنبه‌سوری) اجرا می‌شود.
در پایان همین ماه، ۵ روز اضافه بر ۳۶۰ روز با نام پنجیک (panjik) جا می‌گیرد. هر چهار سال، یک روز به نام ویشَک نیز به این پنج روز اضافه می‌گردد. اگر سال ۳۶۵ روزه باشد، روزهای پنجیک به ترتیب: شانزدهم، هفدهم، هجدهم، نوزدهم و بیستم فروردین هجری شمسی خواهد بود و اگر سال ۳۶۶ روزه باشد، پانزدهم فروردین ویشک نام می‌گیرد و روزهای شانزدهم تا بیستم، باز هم پنجیک خواهند بود. در قدیم، در روزهای پنجیک، جشن می‌گرفتند و شخم زدن زمین و خیس نمودن شلتوک و بذر افشاندن را درست نمی‌پنداشتند.

نهم: سیا ما seyä mä
از ۲۱ فروردین تا ۱۹ اردیبهشت هجری شمسی.

دهم: دیا ما deyä mä
از ۲۰ اردیبهشت تا ۱۸ خرداد ماه هجری شمسی.

یازدهم: ورفًنه ما varfəna mä
از ۱۹ خرداد تا ۱۷ تیر ماه هجری شمسی. ماهی که برف نمی‌آید، اوج گرما.

دوازدهم: اسفندار ما esfandär mä
۱۸ تیر تا ۱۶ مرداد ماه هجری شمسی.
این هم چند توضیح من درباره‌ی این متن:

- این سالشماری همان سالشماری یزدگردی است که در دوران پیش از اسلام به خاطر نگرفتن کبیسه‌ها، آغاز سال نو به تابستان افتاد. کاری که عمر خیام و دیگر اخترشناسان ایرانی در زمان جلال‌الدین ملکشاه سلجوقی کرد در واقع بازدیسی (اصلاح) سالشماری یزدگردی بود تا نوروز به آغاز فروردین و بهار بیفتد. این گاهشمار را به یاد جلال‌الدین ملکشاه، تقویم جلالی می‌گویند.

می‌توانید به نوشتارهای سیدحسن تقی‌زاده یا آقای رضا عبداللهی نگاه کنید:

- تقی‌زاده، سیدحسن، ۱۹۳۸ میلادی، گاهشمارهای کهن ایرانی
مقاله‌ی شادروان تقی‌زاده به زبان انگلیسی در این نشانی در دسترس است:

http://www.avesta.org/taqizad.htm

- عبد‌اللهی، رضا، ۱۳۷۵، تاریخ تاریخ در ایران، تهران، امیر کبیر

هم چنین می‌توانید به این مقاله از دکتر محمد حیدری ملایری نگاه کنید

http://aramis.obspm.fr/~heydari/divers/ir-cal-per.html

در دوران ساسانی مانند دوران هخامنشیان، سالشمار ایرانی دارای 12 ماه 30 روزه بود و در پایان سال پنج روز می‌ماند که به نام وَهیزَک یا بَهیزَک یا پنجه (همان پنجیک گیلکی) جشن گرفته می‌شد و در سال‌های کبیسه، این وهیزک شش روز بود.

بهتر است به جای «در مقایسه‌ی روزهای هجری شمسی با گیلکی» گفت «در مقایسه‌ی سالشمار رسمی خورشیدی ایران با سالشمار گیلکی»

- با توجه به جابجایی سر سال (از آغاز بهار به میانه‌ی تابستان)، در سالشمار یزدگردی، تیرماه هم به مهرماه افتاد

- نام ماه‌های سالشمار گیلکی/طبری به نام ماه‌های سالشمار رسمی کنونی نزدیک اند و در بیشتر موردها گویش محلی این نام‌ها اند. مانند
آوال = آبان.
موردال = اَمرداد.
شریر = شهریور
امیر = مهر
اسفندار = اسفند
دیا = دی

نام این ماه‌ها در زبان اوستایی و پهلوی در مقاله‌ی دکتر حیدری ملایری آمده است.

درباره‌ی کتاب «بیشعوری»

$
0
0
سه‌شنبه ١٣/امرداد/١٣٩۴ - ۴/آگوست/٢٠١۵

بازار کتاب‌های «خودیاری» (self-help) در دهه ی ۱۹۹۰ م. / ١٣٧٠ خ. در امریکا خیلی گرم شد. در همان زمان روان‌شناسان و جامعه‌شناسان زیادی به این گونه کتاب‌ها اعتراض کردند و نظرشان این بود که چنین کتاب‌هایی معمولاً برای فروش بیشتر و بازارگرمی نوشته می‌شوند و سعی در ساده‌سازی مسئله‌های گاه پیچیده‌ی روانی و اجتماعی می‌کنند.

در همان زمان ترجمه‌ی این کتاب‌ها به زبان پارسی هم آغاز شد. به نظر من با توجه به شرایط اجتماعی و فرهنگی هر جامعه، مشکل‌ها و راه‌حل‌های هر شهر و کشوری با هم فرق دارد و آنچه در امریکا پذیرفتنی است یا محدودیت است لزوما در کانادا یا مکزیک پذیرفتنی یا محدودیت نیست. حتا جامعه‌ی کشورهای اروپای غربی هم با امریکا تفاوت دارند چه برسد به جامعه‌ی ایران که از نظرهای فراوانی با جامعه‌ی امریکا تفاوت دارد.

از این رو در ترجمه‌ی این گونه کتاب‌ها باید نخست ارزیابی کرد و دید که آن کتاب تا چه اندازه سودمند است و با شرایط اجتماعی کشور مقصد (خواه ایران، خواه ایتالیا) هماهنگ است یا نه. شکی نیست که برخی رفتارهای انسان‌ها در همه جا یکسان است اما لزوما راه حل‌های ارائه شده در این گونه کتاب‌ها در همه جا کاربردی نیستند.

یکی از این گونه کتاب‌ها که به تازگی در ایران خیلی طرفدار پیدا کرده است کتابی است که آقای محمود فرجامی آن را با نام «بیشعوری» ترجمه کرده است. در اینجا به چند نکته درباره‌ی این کتاب اشاره می‌کنم:



نام کتاب: بیشعوری (Assholism)
نام نویسنده: خاویر کرمنت
نام مترجم: محمود فرجامی
سال ترجمه: ١٣٨٩ خ.
سال نشر: ١٣٩٠ خ. اینترنتی

- به نظر من، «بیشعوری» ترجمه‌ی دقیقی نیست. و شاید بتوان گفت غلط است. معنای asshole در انگلیسی گفتاری یعنی «آدم عوضی» و «اُزگل» نه «بی‌شعور». برای همین مجبور به توضیح می‌شوند که بگویند که منظور از بی‌شعور چیست!! البته در خود کتاب نوشته شده که نام کتاب انگلیسی Asshole No More است.



- نام اصلی: دیگر عوضی نباش! راهنمای خودیاری اصلی برای درمان عوضی‌ها و قربانیان آنان
(Asshole No More; The Original Self-Help Guide for Recovering Assholes and Their Victims Paperback)
- نویسنده: خاویر کرمنت (Xavier Crement)
- سال نشر: سپتامبر ١٩٩٠ / ١٣۶٩

- همان گونه که در آغاز گفتم، به نظر من این گونه کتاب‌ها بیشتر مناسب حال و هوای جامعه‌ی امریکا اند. (البته شاید برخی بگویند با «جهانی‌شدگی» که در واقع «امریکایی‌سازی» جهان است مشکل‌ها و رفتارهای امریکایی هم در جهان گسترش یافته است!)

مترجم در یادداشتی درباره‌ی کتاب چنین نوشته است:
حتی در سطح جامعه هم با وجود ده‌ها میلیون‌ها دیپلمه و لیسانسه و دارندگان مدارک بالاتر به نظر نمی‌رسد مشکل بی‌سوادی و نادانی علت اصلی وضع ما باشد.
مشکل بیشعوری است. خرمرد رندی و زرنگی بیش از حد. تجاوز آگاهانه به حقوق دیگران. به کار گرفتن دانش و هوش برای شکستن قواعد انسانی به نفع خود. شهوت قدرت. بازیچه کردن علم و هنر و فرهنگ و دین و سیاست به نفع منافع حقیر شخصی.

کتاب بیشعوری در این‌باره است. کتابی طنزآمیز از نویسنده‌ای خارجی که به گمانم برای خواننده‌ی فارسی‌زبانی که در آغاز دهه‌ی ۹۰[١٣]ایستاده، بیشتر تکان‌دهنده است تا خنده‌دار. مصداقی از جُک معروف «برای شما جُکه برای ما خاطره‌اس.» ردیف کردن نمونه‌های فاجعه‌بار بیشعوری برای کسی که حتی اخبار آنجا را دنبال کرده باشد در حکم زیره به کرمان بردن است. چه رسد به تجربه ی زندگی.

خاویر کرمنت (که علی‌الظاهر واقعا هم پزشک است) در این کتاب طنزآمیز مدعی می‌شود که بیشعوری (Assholism) یک بیماری و اعتیاد است و نه نوعی بداخلاقی یا سوءرفتار. بعد در قالب یک پزشک که شناخت و درمان بیشعورها را کار خود قرار داده با نظیره‌نویسی کتاب‌های عامه‌پسند روان‌شناسی به معرفی بیشعوری از زوایای مختلف می‌پردازد.

- کتاب انگلیسی در اصل طنز است و کتاب‌های «خودیاری» در بازار امریکا را مسخره کرده است. اما مترجم آن را مناسب شرایط جامعه‌ی امروز ایران دانسته است.

- حتا نام نویسنده هم جعلی و طنزآمیز است. اگر «خاویر کرمنت» را کوتاه بنویسند می‌شود X. Crement که در واقع منظور excrement است به معنای «مدفوع». خودش را هم معقدشناس (proctologist) معرفی کرده است. که باز هم اشاره به معنای اصلی a**hole است. اما مترجم محترم متوجه این نکته ها نشده است و باورش شده که نویسنده پزشک است!! البته نوشته «به نظر می رسد که نویسنده پزشک باشد»

- برخی در ایران ادعا می‌کنند که این کتاب بسیار پرفروش است و در امریکا غوغا کرده است و .... حال آن که اگر به سایت آمازون استناد کنیم، اصل انگلیسی آن، کتاب معروفی نیست و تنها یازده نفر درباره‌اش نظر داده‌اند.

- برخی پانوشت‌های مترجم اشاره به وضع ایران دارند و گاه چیزهای غیرواقعی درباره‌ی امریکا و کانادا نوشته است. مثلا مترجم نوشته در امریکا و کانادا در شرکت‌ها هر کس موظف است یک یا دو روز در ماه سر صبح بیاید و برای دیگران قهوه آماده کند. در بیشتر شرکت‌های خصوصی ماشین قهوه‌ساز هست و هر کسی بخواهد برای خودش قهوه درست می‌کند و هیچ کس مسئول قهوه درست کردن برای دیگران نیست. یا این که مردم معمولا از بیرون برای خودشان قهوه می‌خرند و سر کار می‌آورند. یک علت هم آن است که قهوه‌های ماشینی کیفیت خوبی ندارند. شاید کسانی که مترجم با آنها گفت‌وگو کرده است در چنین جاهایی کار کرده باشند اما تا آنجا که من می‌دانم چنین نیست.

- مترجم درباره‌ی هیات مدیریت مدرسه‌ها (در انگلیسی: school board که وی به خط پارسی اسکول برد نوشته) می‌گوید که نیمی از مالیات خانه‌ها به این هیات‌ها داده می‌شود. که این هم نادرست است. مالیات مدرسه درصد کمتری است و در امریکا و کانادا در هر شهر یا استان یا منطقه‌ای درصد مالیات مدرسه فرق دارد.

بازی گنجفه و ورق‌بازی غربی

$
0
0
آدینه ١۶/امرداد/١٣٩۴ - ٧/آگوست/٢٠١۵

پیشتر جستاری درباره‌ی بازی گنجفهنوشتم. گنجفه در هند و ایران بازی می‌شده است. گنجفه با ٩۶ برگ/ورق بازی می‌شده که در ٨ دسته‌ی ١٢ تایی بخش شده بودند به نام‌های:
۱- زر سرخ
۲- زر سفید
۳- برات
۴- قماش
۵- چنگ
۶- شمشیر
۷- تاج
۸- غلام

و هر یک از این دسته‌ها دارای برگه‌هایی از ١ تا ١٠ و سپس یک شاه و یک وزیر بوده‌اند.

گنجفه در دوران مملوکان (ممالیک) در مصر رواج یافت و از آنجا به جنوب اروپا و به ویژه اسپانیا راه یافت. و از آنجا به فرانسه و دیگر جاهای اروپا راه یافت و به شکل ورق‌های امروزی درآمد.

نکته‌ی جالب آن که هنوز در اسپانیا و کشورهای امریکای لاتین با ورق‌هایی بازی می‌کنند که بسیار به گنجفه شباهت دارد به ویژه که تعداد برگ‌های هر خال ١٢ تا است. در زبان اسپانیایی به ورق‌های بازی «نایبی» (Naipes) می‌گویند زیرا در ورق‌های رایج در مصر یکی از برگ‌ها «نایب» نام داشت.


برگه‌های بازی اسپانیایی

نام چهار خال یا دسته در ورق‌های اسپانیایی چنین است:
- زر سرخ (oros)
- جام (copas)
- شمشیر (espadas)
- گرز (bastos)

باور بر آن است که این چهار دسته نماینده‌ی چهار طبقه‌ی اجتماعی اروپای دوران تاریک است. یعنی
زر سرخ = بازرگانان
جام = کلیسا
شمشیر = ارتشیان
گرز = روستاییان

این چهار خال در ورق‌های فرانسه‌ای به صورت زیر درآمدند و یک شهبانو یا «بی‌بی» هم بدان افزوده شد:

- زر سرخ به الماس (در انگلیسی: diamond در پارسی: خشت)
- جام به دل (در انگلیسی: heart در پارسی: دل)
- شمشیر به سرنیزه (در انگلیسی: spade در فرانسه‌ای: pique در پارسی: پیک)
- گرز به گرز (در انگلیسی: club در پارسی: گشنیز)


تفسیر غلط سرگلزایی از داستان پینوکیو

$
0
0
پنج‌شنبه ٢٩/امرداد/١٣٩۴ - ٢٠/آگوست/٢٠١۵

در این که بیشتر داستان‌ها و افسانه‌ها، به ویژه داستان‌های قدیمی‌تر، چندلایه اند و هدف بیشتر آنها، به ویژه داستان‌های آموزشی و اخلاقی، تنها داستان‌سرایی نبوده شکی نیست. نمونه‌ی این داستان‌ها کتاب‌هایی همچون کلیله و دمنه و دیگر آثار ادبیات پارسی است. بیشتر داستان‌های مثنوی مولانای بلخی در ظاهر ساده اند اما مولانا از آنها برای آموزش نکته‌های عرفانی استفاده می‌کند. حتا به داستان‌های کودکان اشاره می‌کند:
کودکان افسانه‌ها می‌آورند ------------- درج در افسانه‌شان بَس سِرّ و پند
با پاگیری و گسترش «روان‌شناسی» برخی از روان‌شناسان به تفسیر داستان‌های قدیمی بر پایه‌ی باورها و یافته‌های روان‌شناسیک روی آوردند و کتاب «زبان از یاد رفته» (The Forgotten Language) نوشته‌ی شادروان اریش فروم (Erich Fromm)، روانکاو و روان‌شناس آلمانی-امریکایی، در این زمینه بسیار جالب و آموزنده است.

اما به تازگی یکی از دوستان متن زیر را برایم فرستاده است:
داستان پینوکیو را همه‌تان شنیده‌اید.

ژپتو (ژوپیتر) عروسکی چوبی می‌سازد شبیه عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی ولی فراموش می‌کند نخ‌های آن را نصب کند و این عروسک به نوعی صاحب «اختیار» می‌شود (پیکنو به زبان لاتین یعنی «دم بریده»).

وقتی ژپتوی پیر می‌خوابد پری مهربان به سراغ پینوکیو می‌آید و به او جان می‌دهد. (شب، تاریکی و پری مهربان ماهیت مادینه‌ی روانی یا آنیمایی دارند و معنای کلمه آنیما نیز «جان یا حیات» است).

این گونه است که وقتی ژپتوی پیر از خواب برمی‌خیزد عروسک ناتمام خود را می‌بیند که از در و دیوار بالا می‌رود و کارگاه نجاری‌اش را به هم می‌ریزد.

ژپتو پسرکی سر به راه می‌خواهد. بنابراین برای پینوکیو کیف و کتاب و کفش و کلاه مدرسه می‌خرد و او را روانه‌ی مدرسه می‌کند اما در راه مدرسه روباه مکار و گربه نره در کمین کودکانند.

(گربه نره نماد غریزه است و روباه نماد طمع می‌باشد و این دو از دیدگاه روان‌شناسی تحلیلی نماد سایه یا shadow هستند).

روباه و گربه بارها پینوکیو را فریب می‌دهند. یک بار با وسوسه‌ی سیرک، یک بار با وسوسه‌ی شهربازی، یک بار با طمع جنگلی که در آن پول‌ها را می‌کارند و درخت پول سبز می‌شود و پینوکیو در این مسیر بارها هر چه دارد می‌بازد و به صفر می‌رسد.

چه خوش آن قماربازی که بباخت هر چه بودش -------------- بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

نقطه‌ی اوج داستان هنگامی است که پینوکیو با مدد فرشته مهربان از فریب روباه و گربه رهایی می‌یابد و به خانه برمی‌گردد اما ژپتو (ژوپیتر/یهوه) را در خانه نمی‌یابد. به ناچار برای یافتن گمشده‌اش به سفری دیگر رو می‌آورد: سفری دریایی (دریا هم نماد پوزیدون است که سایه‌ی زئوس/ژوپیتر است و هم نماد ناخودآگاهی) و پینوکیو در این سفر «یونس‌وار» به شکم ماهی فرو می‌رود (ماهی نماد دیونیزوس است و در عین حال شکم ماهی نماد ظلماتی است که خضر آب حیات در آن می‌یابد و سیری انفسی پس از سیر آفاقی را نشان می‌دهد) و این بار پینوکیو با پدر به خانه برمی‌گردد و از خلقت خود فراتر می‌رود و «انسان» می‌شود!


«کارلا کلودی» نویسنده‌ی ایتالیایی در داستان پینوکیو تمام مراحل سفر قهرمانی و آرکه‌تایپ‌های یونگی را به کار می‌گیرد تا در پس داستانی به ظاهر کودکانه و جذاب، درس زندگی برونی و درونی را «سینه به سینه» انتقال دهد.


دکتر محمدرضا سرگلزایی
این متن از نظر زبان‌شناسی و ریشه‌شناسی ایرادهای فراوانی دارد. مانند:

- جپتو/ژپتو Geppetto در ایتالیایی شکل کوتاه جوزپه Giuseppe (شکل ایتالیایی «یوسف») است و ربطی به ژوپیتر Jupiter (در اصل لاتین: به معنای «پدر آسمانی») ندارد.

- نام «پینوکیو» Pinocchio به معنای ساخته شده از چوب ناروَن است (در ایتالیایی pino در انگلیسی pine) و به معنای «دُم بریده» نیست.

- ژوپیتر نام خدای رومیان است و ربطی به یَهوه‌ی عبرانی ندارد

- کارلو کولّودی (Carlo Collodi)، نویسنده‌ی پینوکیو، که به اشتباه نامش را کارلا (شکل مادینه یا مونث کارلو) نوشته در سده‌ی نوزدهم می‌زیسته و داستان پینوکیو در سال 1883 م. نوشته است. اما کارل گوستاو یونگ () سرنمونه‌ها (archetype) را در سده‌ی بیستم و در سال 1920 م. معرفی کرد. یعنی نزدیک 40 سال پس از چاپ پینوکیو.

- ربط داستان خضر و آب حیات به پینوکیو و پوسیدون یونانی هم جای پرسش دارد.

به نظر می‌رسد که نویسنده‌ی این متن خواسته چیزهایی را که در جاهای مختلف خوانده به هم ربط بدهد و با آوردن نام‌های گوناگون میزان مطالعه‌ی خود را نشان بدهد!

البته من شکی ندارم که پینوکیو داستانی آموزشی و اخلاقی برای کودکان است و نویسنده خواسته به کودکان انضباط بیاموزد و بگوید تفریح و بازی مفرط انسان را خر می‌کند، چیزی که امروز در غرب و دنیای سرگرمی پرست می‌بینیم که در جستار دیگری بدان خواهم پرداخت.

واژه‌شناسی: قلم و مداد

$
0
0
سه‌شنبه ١٧/شهریور/١٣٩۴ – ٨/سپتامبر/٢٠١۵

با توجه به نزدیک شدن پاییز و فصل مدرسه، در این جستار به ریشه‌شناسی چند واژه‌ی مربوط می‌پردازم:

- قلم: این واژه شکل عربی شده‌ی واژه‌ی calamus در لاتین یا kalamos در یونانی (به خط یونانی: κάλαμος) است که خود به معنای «نای» (در انگلیسی: reed) است و در پوروا-هند-و-اروپایی *kole-mo- به معنای علف و نی است.



امروزه با اختراع قلم‌های جدید دیگر به این قلم‌های «قلم نی» می‌گویند و نام «قلم» به معنای قلم‌های امروزی است. این قلم‌های در انگلیسی «قلم‌های فواره‌ای» (fountain pen) می‌گویند.



- مداد: این واژه در عربی در اصل به معنای «مُرکب» است یعنی مایعی که بدان می‌نوشته‌اند. در حدیثی آمده که «مِداد العلما افضل من دماء الشهدا» یعنی «مرکب دانشمندان از خون شهیدان والاتر است». اما در دوران معاصر در زبان پارسی به ابزاری گفته می‌شود که از جنس چوب است و در میان آن گرافیت است.



- اتود: این واژه از زبان فرانسه‌ای etude به معنای «مطالعه» یا «طرح نخستین» است (همان study در انگلیسی). در زبان انگلیسی بدان «مداد مکانیکی» () یا «مداد تقتقی» () می‌گویند. علت آن که در پارسی بدان «اتود» می‌گوییم آن است که در طراحی و رسم فنی، به ویژه در هنرستان‌های فنی و هنری، و نیز در نقشه‌کشی، طرح نخستین یا به اصطلاح «اتود» را با این مداد می‌کشند و سپس با مُرکب آن را نهایی می‌کنند. از این رو بدان «مداد اتود» می‌گفته‌اند که به «اتود» کوتاه شده است.



- مُرکب: مایعی سیاه رنگ که برای نوشتن به کار می‌رود. در اصل به معنای «ترکیب شده» و از ریشه‌ی «ر/ک/ب» به معنای «سوار شدن» است که دیگر شکل‌های آن «ترکیب» و «رکاب» است. گاهی به مرکب، «جوهر» هم می‌گویند که خود عربی شده‌ی «گوهر» پارسی است.

- دوات: به معنای مُرکب‌دان است. نام‌های دیگر آن سیاهی‌دان، دوده‌دان، مداددان و لیقه‌دان است. واژه‌ی پارسی آن «آمه» است.

- لیقه: ماده‌ای از جنس پشم یا ابریشم که در دوات می‌گذارند که مرکب را جذب کند و از ریختن آن پیشگیری کند.

در زبان انگلیسی واژه‌های مربوط و ریشه‌شناسی آنان چنین اند:

- قلم: pen این واژه از pene در فرانسه‌ای کهن به معنای «پَر» آمده است که خود از penna در لاتین به همین معنا است. زیرا در گذشته با پَر پرندگان می‌نوشته‌اند. در زبان فرانسه‌ای معنای آن «شاه‌پَر» یا «پَر بلند پرندگان» بوده است. در زبان فرانسه‌ای به پَری که برای نوشتن به کار می‌رفته plume می‌گویند و اصطلاح «nom de plume» به معنای «نام قلمی/نام مستعار» نویسندگان از همین جا آمده است و در زبان انگلیسی هم به کار می‌رود.

- مداد: pencil این واژه در فرانسه‌ای کهن pincel بوده به معنای «قلم‌موی نقاشان» (در فرانسه‌ای امروزه pinceau) بوده است که خود از penicillus در لاتین آمده که شکل کوچک شده‌ی peniculus است که خود شکل کوچک penis به معنای «دُم» است زیرا قلم‌موی نقاشان را از موی دم جانوران از جمله شتر می‌ساخته‌اند. در گذشته برای نوشتن از قلم‌موهای کوچک برای نوشتن استفاده می‌کردند اما بعدها که در سده‌ی شانزدهم م. مدادهای چوبی/گرافیتی درست شد این نام همچنان به ابزار جدید داده شد.

- مُرکب: ink از enca در لاتین است enkauston یونانی به معنای «سوخته» است.

- دوات: inkwell که به معنای مُرکب‌دان است.

واژه‌شناسی: برابر پارسی «دُشَک» چیست؟

$
0
0
پنج‌شنبه ١٩/شهریور/١٣٩۴ – ١٠/سپتامبر/٢٠١۵

امروزه در زبان پارسی برای نامیده بخشی از بستر که در زیر قرار می‌گیرد و روی آن می‌خوابیم واژه‌ی ترکی‌تبار «دُشک» یا «تُشک» را به کار می‌بریم. گونه‌های دیگر نگارش این واژه «دوشک» یا «توشک» است.

خود واژه‌ی «بستر» در اصل «وَستر» بوده که گونه‌ی دیگری از «گستر» است یعنی آنچه «گسترده» شود.

واژه‌ی پارسی برابر «دُشک» که در شاهنامه و دیگر نوشتارهای پارسی قدیمی به کار رفته است «نِهالین» است که به صورت «نِهالی» کوتاه شده است:
اگر شاه باشیم و گر زردهشت ----- نهالین ز خاک است و بالین ز خشت (فردوسی)

نهالی بیفکند و مسند نهاد ----------- ز دیدار او میزبان گشت شاد (فردوسی)

نهالی همه خاک دارند و خشت ------------ خُنُک آن که جز تخم نیکی نکشت (فردوسی)

نهالیش در زیر دیبای زرد -------------- پس پشت او مسندی لاژورد (فردوسی)
«نهالین» صفت از «نهال» است که خود از فعل «هِلیدن» به معنای «گذاشتن» است و پیشوند «نـ» به معنای «پایین و فرو» است. در کل به معنای «آنچه فرو نهاده شده» است.

واژه‌های دیگر به همین معنا را «برخوابه» و «شادگونه» نوشته‌اند. «برخوابه» که به معنای چیزی است که بر آن می‌خوابند اما در فرهنگ‌های قدیمی به اشتباه آن را «برخوانه» و «بزجوانه»!! و در نتیجه «بزغاله»!! خوانده‌اند.

همچنین «توشک» ترکی را به اشتباه «پوشک»/پُشَک (در گویش فرارود) به معنای «پیشی» یا گربه خوانده‌اند و در فرهنگ دهخدا همه‌ی این بدخوانی فهرست شده‌اند.

در زبان عربی (به احتمال بر پایه‌ی «بستر» یا «گستر» پارسی) واژه‌ی «مطرح» را به کار می‌برند که از فعل «ط/ر/ح» به معنای «گستردن و در پیش افکندن» دارد.

واژه‌ی «مطرح» عربی از راه زبان ایتالیایی در جزیره‌ی سیسیلی به صورت matracium وارد زبان لاتین شده و از آنجا در ایتالیایی به صورت materasso درآمده است. این واژه‌ی ایتالیایی در سده‌ی دوازدهم م. (ششم هجری) وارد زبان فرانسه‌ای کهن شده و materas گفته شده و از آنجا وارد انگلیسی شده و امروزه به شکل mattress نوشته می‌شود. امروزه در فرانسه‌ای آن را matelas می‌گویند.

دُشک را در ترکی استانبولی به صورت döşek می‌نویسند. واژه‌ی ترکی دیگر در همین پیوند، yatak به معنای «تخت» است که «یاتاقان» در مکانیکی از آن گرفته شده است.

ترجمه‌ی شاهنامه به زبان بلغاری

$
0
0
سه‌شنبه ٢۴/شهریور/١٣٩۴ - ١۵/سپتامبر/٢٠١۵

چندی پیش دوست گرامی «رفیق فردوسی» (داود خزایی) خبر ترجمه‌ی شاهنامه‌ی فردوسی به زبان بلغاری را برایم فرستاد. این ترجمه در سال ٢٠١٢ م. / ١٣٩١ خ. و به دست انتشارات اماس (Emas به خط سیریلیک: Emac) منتشر شد و در نمایشگاه کتاب سوفیه ()، پایتخت بلغارستان، در دسامبر آن سال برنده‌ی جایزه‌ی بهترین کتاب شده است.


شاهنامه به زبان بلغاری (روی جلد به خط سیریلیک نوشته شده: Шах – наме = shah name)

متن خبر به زبان بلغاری در این نشانی آمده است:

http://www.abk.bg/articles/view/259



فلوطین (پلوتینوس) و فلسفه‌ی ایرانی

$
0
0
پنح‌شنبه ٢۶/شهریور/١٣٩۴ - ١٧/سپتامبر/٢٠١۵

یکی از فیلسوفان باستان فلوطین نام دارد که نام اصلی او در یونانی پلوتینوس (Plotinus) است. فلوطین از بنیانگذاران فلسفه‌ی نوافلاتونی (Neoplatonism) است که بر پیروان هر سه دین اسلام و مسیحیت و یهودیت تاثیر گذاشته است از جمله بر گروهی از عارفان ایرانی و مسلمان. در اینجا نمی‌خواهم به فلسفه‌ی او بپردازم بلکه تنها به نکته‌ی جالبی اشاره می‌کنم که در زندگی‌نامه‌ی او بدان برخوردم.

فلوطین نزدیک سال 204 م. در مصر زاده شد و در شهر اسکندریه در نزد فیلسوفی به نام «آمونیوس سکایی» (Ammonius Saccas) فلسفه آموخت. درباره‌ی استادش چیز زیادی دانسته نیست. خود فلوطین چند سال بعد به روم رفت و در آنجا به آموزش فلسفه پرداخت. فلوطین در سال 270 م. درگذشت.



یکی از شاگردان وی «پورفوریوس صوری» (Porphyry of Tyre) خوانده می‌شد (زاده: 234 م.؛ مرگ: 305 م. در شهر صور بر ساحل مدیترانه). نام اصلی پورفوریوس «مَلِک/مَلِخ» (در یونانی: Malechus) به معنای «شاه» بود و استادش در آتن او را «پورفوریوس» به معنای «ارغوانی‌پوش» خواند که با توجه به شنل ارغوانی شاهان هخامنشی در زبان یونانی همان معنای «شاه» را یافته بود. در زمان ترجمه‌ی آثار یونانی به عربی نام او را «فورفوریوس» نوشتند.

پورفوریوس بعدها آثار فلوطین را گردآوری کرد و آنها را 54 بخش کرد. هر 9 بخش را در یک جلد قرار داد و نام این مجموعه‌ی شش جلدی را «نُه‌گانه‌ها» (در یونانی: Enneads در ترجمه‌های عربی: تاسوعات) گذاشت. پورفوریوس کتابی هم دارد به نام «زندگی‌نامه‌ی فلوطین» (Vita Plotini) نوشت که به نام «اندر زندگی پلوتینوس» (در انگلیسی: On the Life of Plotinus) هم منتشر شده است.

در فصل سوم این کتاب پورفوریوس می‌نویسد:
پلوتیونس مشتاق شد که با شیوه‌های فلسفی ایرانی (Persian philosophical discipline) و آنچه در هند رواج داشت آشنا بشود.
از این رو به همراه گوردیانوس ()، امپراتور روم، در کارزار او با ایران ساسانی در زمان شاپور یکم ساسانی به سوی ایران آمد. اما گوردیانوس در جنگ با شاپور کشته شد و سپاه رومیان به هم ریخت. سپس فیلیپ عرب از سرداران گوردیانوس به امپراتوری برگزیده شد و پس از درخواست صلح و زنهار از شاپور یکم سپاهیان خود را به روم برگرداند و فلوطین هم همراه آنان به روم رفت.

در این متن، به نظر من از آنجا که فلوطین در مصر بوده است اگر به فلسفه‌ی هند علاقه‌مند شده بود راه دستیابی به مصر نیازی به گذشتن از ایران نداشت و بنابراین هدف اصلی او رسیدن به ایران و دستیابی به فلسفه‌ی ایرانی بوده است.

جالب آن که کسانی وجود دانش فلسفه در ایران پیش از اسلام را انکار می‌کنند. از سوی دیگر هم اروپاییان تاثیر فلسفه‌ی شرقی بر یونانیان را انکار می‌کنند. در همین زمینه کتابی یافتم به نام «نوافلاتونی‌گرایی و فلسفه‌ی هندی» که به تاثیر فلسفه‌ی هندی بر افلاتون و فلوطین و نوافلاتونی‌گرایی پرداخته است.

Neoplatonism and Indian Philosophy
Paulos Gregorios
SUNY Press, 2002
275 pages

پاسخی به «گفتن پدر سوخته ممنوع»

$
0
0
شنبه 28/شهریور/1394 - 19/سپتامبر/2015

یکی از کارهایی که به نظر می‌رسد سرگرمی تازه‌ی برخی در اینترنت و شبکه‌های اجتماعی شده باشد یاوه‌پراکنی درباره‌ی ریشه‌شناسی و تاریخچه‌ی واژه‌ها و عبارت‌ها است. یکی از متن‌هایی که تازگی به دستم رسیده است چنین است:

ریشه‌ی عبارت «پدر سوخته»

وقتی که در زمان یزدگرد عرب‌ها به ایران حمله کردند و ایران را فتح کردند، مردم ایران را - که دارای دین زرتشت بودند - آتش پرست و کافر نامیدند و آنها را مجبور کردند که به دین اسلام روی بیاورند.

در این میان، گروهی خودشان به دین اسلام گرویدند و گروهی هم از ترس مسلمان شدند، چون می‌دیدند که افرادی را که مسلمان نشوند می‌کشند.

اعراب افرادی را که مسلمان نمی‌شدند، مردها و سرپرست خانواده را در آتش می‌سوزاندند تا دیگران یاغیگری نکنند، و بر اساس دستورات شریعت اسلام زنان آنها را به کنیزی و بچه‌ها را برای نوکری و کلفتی می‌بردند چرا که آنها را غنیمت جنگی می‌دانستند.

این بچه‌ها بزرگ شدند و در خانه‌ی اعراب کار می‌کردند و خود اعراب هم بچه‌هایی هم سن آنها داشته‌اند. وقتی از صاحبخانه می‌پرسیدند که این بچه‌ی تو است (کلفت و نوکرها)، می‌گفته: «نه، این پدر سوخته است» یعنی بچه‌ی ما نیست، نوکر و کلفتی است که پدرش در جریان فتح ایران سوزانده شده است و به این نوکر و کلفت ها می‌گفته‌اند: «پدر سوخته».

منبع : لغت نامه دهخدا
این متن سراپا یاوه و بی‌پایه و دروغ است به ویژه دروغ بزرگ آن یادکردن از لغت‌نامه‌ی دهخدا به عنوان خاستگاه است. زیرا در فرهنگ دهخدا درایه‌ی «پدرسوخته» چنین است
پدرسوخته: دشنامی است. و مجازاً در تداول عامیانه به مردم خبیث و بدسرشت گویند.
این جمله‌ی کوتاه کجا و آن همه یاوه کجا؟؟

خبیث و بدسرشت و نابکار کجا و این داستان مسخره درباره‌ی ایرانی‌تبار بودن کجا؟؟ گویا نویسنده‌ی این یاوه معنای «پدرسوخته» را هم نمی‌دانسته است.

اگر کسانی را که مسلمان نمی‌شدند می‌کشتند چه گونه تا همین امروزه در ایران هم زرتشتی داریم و هم مسیحی و یهودی؟

اگرچه بر پایه‌ی سندهای تاریخی مانند تاریخ طبری و تاریخ واقدی و دینوری و دیگر کتاب‌های «فتوحات»، فاتحان مسلمان در ایران کشتار و ویرانی کردند اما معلوم نیست بازبرد (مرجع) این متن کدام کتاب است. البته با نوشتن «دهخدا» بار مسئولیت را از دوش خود برداشته است.

دشنام «پدر سوخته» از چه زمان و دوره‌ی تاریخی رایج شده است؟

به فرض هم که در زمان ورود اسلام به ایران، مردان ایرانی را به آتش می‌سوزاندند و فرزندانشان را به بردگی به خانه‌شان می‌بردند. اما چرا این عربان به بردگان ایرانی خود به زبان پارسی «پدرسوخته» می‌گفتند؟؟؟

واژه‌شناسی: دقیقه و ثانیه

$
0
0
سه‌شنبه ٣١/شهریور/١٣٩۴ – ٢٢/سپتامبر/٢٠١۵

هر ساعت را به ۶٠ دقیقه و هر دقیقه را به ۶٠ ثانیه بخش می‌کنیم. اما دقیقه در زبان عربی در اصل صفت مادینه (مونث) از «دقیق» به معنای «باریک» است و «ثانیه» هم صفت مادینه از «ثانی» به معنای «دومین» است.

در زبان‌های اروپایی از جمله انگلیسی این دو را minute و second می‌گویند. بر پایه‌ی فرهنگ برخط ریشه‌شناسی انگلیسی، نخستین کاربردهای این دواژه در زبان انگلیسی به سده‌ی چهاردهم م./هشتم هجری می‌رسد.

واژه‌ی minute از راه زبان فرانسه‌ای به minuta در لاتین به معنای «خُرد، ریز، باریک» است که کوتاه شده‌ی pars minuta prima (بخش باریک نخستین) است. در زبان انگلیسی minute به عنوان صفت (با تلفظی دیگر) همچنان معنای «باریک و دقیق» را دارد.

واژه‌ی second هم باز از راه زبان فرانسه‌ای به secunda در لاتین به معنای «دومین» می‌رسد که آن هم کوتاه شده‌ی secunda minuta (بخش باریک دومین) است.



به نوشته‌ی فرهنگ برخط ریشه‌شناسی، این دو اصطلاح را بطلمیوس ریاضی‌دان برای بخش‌های دایره به کار برده است. اما تقسیم دایره به بخش‌های شصتگانی ریشه‌ای بابِلی و میان‌رودانی (بین‌النهرینی) دارد.

حال باید دید که آیا نخست ریاضیدانان مسلمان این دو اصطلاح «دقیقه» و «ثانیه» را بر پایه‌ی متن‌های ریاضی یونانی به صورت گرته‌برداری به عربی برگردانده‌اند یا این که ریاضیدانان اروپایی در ترجمه‌ی آثار ریاضیدانان شرقی که به زبان عربی بوده است این دو اصطلاح را به صورت گرته‌برداری به لاتین برگردانده‌اند.

نمونه‌ای تاریخی از گرته‌برداری در واژه‌سازی

$
0
0
پنج‌شنبه ٢/مهر/١٣٩۴ – ٢۴/سپتامبر/٢٠١۵

پیشتر در جستاری دیگربه چند نمونه‌ی تاریخی از روش گرته‌برداری در واژه‌سازی اشاره کرده بودم. امروز به نمونه‌ی دیگری برخوردم که با خوانندگان در میان می‌گذارم.

در بحث دستور زبان، به ویژه زبان‌های هند-و-اروپایی، مفهومی هست به نام «وجه» یا «حالت» که در زبان انگلیسی آن را case می‌گویند که از cas در زبان فرانسه‌ای آمده است. خود واژه‌ی فرانسه‌ای از casus در زبان لاتین آمده که از فعل cadere به معنای «افتادن» است. پس casus به معنای «آنچه افتاده» یا «رخداد» است. جالب آن که در زبان پارسی نو هم «افتادن» به همین معنای «رخداد» به کار می‌رود. برای نمونه:
در عُنفُوان جوانی، چنان که افتد و دانی، نظر با رویی داشتم و گذر بر سر کویی (گلستان سعدی)

برو به کار خود ای واعظ! این چه فریادست؟؟ ---------- مرا فتاد دل از ره، تو را چه افتادست؟؟ (حافظ)
خود casus لاتین در واقع گرته‌برداری از πτώσης یونانی (به خط لاتین: ptosis) است که از فعل πέφτω (به خط لاتین: péfto̱) به معنای «افتادن» است.

فعل لاتین cadere از ریشه‌ی پوروا-هند-و-اروپایی -kad* به معنای «افتادن» است. دکتر محمد حیدری ملایری در فرهنگ ریشه‌شناختی اخترشناسی و اخترفیزیک بازمانده‌های این ریشه در زبان‌ها و گویش‌های ایرانی را چنین می‌نویسد:
واژه‌های case «مورد»، cascade «آبشار»، decay «پوسیدن»، occasion «موقعیت» و بسی مشتق‌های دیگر سرانجام از cadere در لاتین می‌آیند به معنای «افتادن» (اسپانیایی: caer و caida). اصطلاح لاتین از ستاک پوروا-هند-و-اروپایی -kadi* به معنای «افتادن» سرچشمه می‌گیرد. جداشده‌های پارسی باستان و اوستایی آن ناشناخته‌اند اما معادل‌های پارسی در گویش‌های امروزین وجود دارند. برای نمونه،

در گیلکی (لنگرود و تالش): katan «افتادن»، bakatam «افتادم»،
dakatan «افتادن (در چاله و مرداب)»،
vakatan «از خستگی افتادن»،
fakatan «از شهرت و اعتبار افتادن».

در لکی: katen «افتادن»، kat «افتاد»، beko «بیفت!».

در تبری: dakətə «افتاده»، dakətən «فروپاشیدن»، dakət gu «گاو گمشده».
به همین دلیل برابر پیشنهادی دکتر حیدری ملایری برای case «کاته» است.

واژه‌شناسی: سندل، صندل، صندلی

$
0
0
چهارشنبه ٢٩/مهر/١٣٩۴ – ٢١/اکتبر/٢٠١۵

در این جستار به واژه‌شناسی سندل و صندل و صندلی می‌پردازم و می‌بینیم که هر سه واژگان پارسی اند:

١) صندل:
واژه‌ی «صندل» در زبان پارسی نام نوعی چوب خوشبوی است که در اصل عربی شده‌ی «چَندَن» در پارسی است و به رنگ‌های سرخ و زرد و سپید است و خاصیت‌های دارویی و درمانی هم داشته است:
صندل آسایش روان دارد ---------- بوی صندل نشان جان دارد (نظامی گنجه‌ای).


چوب صندل سرخ

نام چندن در اصل هندی است (در خط دیوانگاری: चंदन به خط لاتین: chandana) و از این زبان به پارسی آمده است و سپس به عربی وارد شده است. از راه زبان عربی به زبان لاتین درآمده و از آنجا به زبان‌های اروپایی رسیده است و امروزه در انگلیسی هم بدان sandalwood می‌گویند.

٢) سندل:
واژه‌ی سندل در گذشته به نوعی کفش گفته می‌شود که روی آن باز بوده و بندهایی داشته که دور پا می‌پیچده و بسته می‌شده است.


سندل قدیمی

امروزه سندل به نوعی ساده‌تری از کفش‌های روباز گفته می‌شود:


سندل امروزی

شاید به نظر برسد که این واژه از زبان‌های اروپایی به زبان پارسی وارد شده است اما واقعیت آن است که جریان وارون است. یعنی این واژه پارسی بوده است و به زبان‌های اروپایی وارد شده است و در فرهنگ ریشه‌شناسی برخط انگلیسی هم نوشته که ریشه‌ی آن دانسته نیست و احتمالا پارسی است. در متن‌های ادبیات کلاسیک پارسی، سندل به شکل «سندلک» هم به کار رفته است. این هم چند نمونه از کاربرد آن:
گرفتم به جایی رسیدی ز مال ----------- که زرین کنی سندل و سندلک (عنصری)

گرفتم که جایی رسیدی ز مال ------------- که زرین کنی سندل و چاچله (عنصری)
(چاچَله: کفش چرمی)

ترا جوانی و جلدی گلیم و سندل بود ------- کنونت سوخت گلیم و دریده شد سندل (ناصر خسرو)

٣) صندلی
امروزه صندلی به چارپایه‌ای می‌گوییم که روی آن می‌نشینیم. شاید به نظر برخی این واژه هم عربی برسد. حتا استاد ملک‌الشعرای بهار هم باور داشته که این واژه از روس و اتریش به پارسی رسیده باشد. اما این واژه هم در اصل پارسی است و در متن‌های گذشته و در فرهنگ‌ها به شکل «سندلی» هم آمده است. به نوشته‌ی فرهنگ برهان قاطع، صندلی نام چارپایه‌ای بوده که سندل پادشاهان را بر آن می‌گذاشتند و به همین دلیل «صندلی» خوانده می‌شده است. همچنین صندلی نام تختی بوده است که پشتی داشته و بر آن می‌نشسته‌اند.
کرسی که در قدیم کفش پادشاهان بر آن می‌گذاشتند (برهان قاطع).

کرسی پشت‌دار که بر وی نشینند. زیرگاه

در آن حین از اسپ پیاده شده و بر صندلی نشسته، عراقیان را بر محاربه و دستبرد تحریص کرد. (حبیب السیر)

- معنای دیگر «صندلی» کسی بوده که صندل می‌فروخته است. و معنای کلی «کفش‌فروش» یافته است.

- معنای سوم «صندلی» نام نوعی جامه گویا به رنگ چوب صندل یا از جنس ابریشم بوده است:
جز به صندل‌خری نکوشیدی ---------- جامه جز صندلی نپوشیدی (نظامی گنجه‌ای)
Viewing all 80 articles
Browse latest View live